زمانی که حدود یازده سال داشتم، یعنی تابستان 1342 خورشیدی (1963 میلادی)، برای نخستین بار توانستم سه مکان مقدس مورد علاقه و احترام زرتشتیان در یزد را به نام های ستی پیر، پیر سبز (چک چک یا چک چکو) و پارس بانو (پیر بانو) ببینم. خاطره نخستین بار دیدار و یک شب ماندن در پیر سبز و پیر بانو برایم بس دلنشین و فراموش نشدنی بود. اینکه بر کوه و دامن طبیعت مردم جمع می شدند و به نیایش و دیدار می پرداختند و کنار نیایش و امور دینی، از غروب تا نیمه شب میزدند و میخواندند و شاد بودند، برایم بسیار خاطره انگیز بود. گویی شادی جمعی تا نیمه شب هم خود نوعی ستایش زندگی و نیایش پروردگار بود. اولین شبی که در اواخر خورداد 1343 خورشیدی در یکی از خیلههای (ساختمان مربوط به هر محله یا روستا) و در فضای باز خوابیده بودم خاطره ویژهی خودش را داشت. در آن زمان برقی کشیده نشده بود (و تا سالها بعد هم کشیده نشد) و چراغی هم به جز چراغ های نفتی و بادی نبود که آن ها هم در اواخر شب، به جز تعدادی محدود، جمع میشدند. هوای شبانگاهی آن زمان در دامنهی کوه پیرسبز و در اواخر تابستان خنک بود و آسمان بسیار پرستاره. ادامه آن آسمان پرستاره را سقف یک کوه بلند قطع میکرد که در کنار آن پرده ستاره باران شب، یک نیمه تاریک و عمیق ایجاد می کرد. آن نیمه تاریک، که شیب تند دیواره کوه بود، برایم ابهتی ناشناخته و غریب داشت که ترسی وهم گونه در دلم ایجاد می کرد. حس میکردم که همین اکنون دیوار کوه روی ما می افتد و نمی دانستم چرا چنین احساسی دارم! در عالم کودکی بوی خوش اسفند و کندر و صدای اوستا خوانی در روز و بو و مزه خوراکیهای گوناگون و رقص و آواز شبانه مردمان از پیر و جوان، به ویژه نواختن دایره و سرنا زنی به همراه بازیها و کشفیات شیطنتآمیز ما بچهها که تمامی نداشت همه چهل تکه خاطرهها را به هم میبافت که هنوز هم پارههایی از آن در یادم هست. اگرچه همه جزییات این خاطرهها شاید شیرین نباشند و همهی آن پارههای چهل تکه را نیز نتوان به طور کامل به یاد آورد ولی باز آنقدر اثر داشته که تا امروز پس از پنجاه و پنج سال هنوز با من مانده است. به عنوان مثال، از تکههای شیرینتر، یاد آن دقایقی میافتم که یکی از مردمان نیک قاسمآباد و یا دایی من از خرمشاه یزد میخواست هر جور شده برود توی آفتابه!! او میخواند: “میخوام برم تو اوتوه (آفتابه)!! مردم میپرسیدند: “چطور میری تو اوتوه؟! و او میخواند:” گردوگ میشم، لومبوگ میشم، قوزوگ میشم، باریکوگ میشم این طور میرم تو اوتوه!! البته ما هیچوقت نمیدیدیم که این عزیزان آخرش چطور توی آفتابه میرفتند ولی آفتابه و گرداننده آن شوند خنده و شوخی میشدند. اگر هم شخص نوداماد یا نوعروسی برای نخستین بار به زیارتی پا مینهاد، رسمی بود که کف پای تازه عروس و داماد را به ترکههای انار- یا هر ترکهای که فراهم بود- مینواختند و نوازش میکردند که هیچگاه ندانستم ریشهی این رسم هم از کی و از کجا و چرا آمده است؟ گویا در قدیم رنج پیاده آمدن در جادههای شنی و خاکی، در هوای گرم خوردادماه (اگر روز راه میپیمودند) تا پای پیر کم بود که برای زیارتکنندههای تازه (نخستین بار) این ترکه زدن بر کف پا هم باید افزوده میشد تا که یاد این دیدار نخستین ماندگارتر گردد.
هنوز هم پس از بیش از پنجاه و چند سال، آوای اوستا خوانی و شادی باشندگان در گوشم و بوی عود و کندر و دود آتش در مشامم مانده و سبزی پرسیاوشان روی دیوارهی نمناک پیر با صدای قطرههای آب، در فضای طبیعی و دست نخورده خشن ولی دوست داشتنی پیرون (یا پیرانگاه) در ذهنم نقش بسته و در دلم نشسته است.
*نوشتار از دکتر داریوش مهرشاهی، خورداد 1397 خورشیدی
**دکتر داریوش مهرشاهی دانشیار و هموند پیشین هیات علمی گروه جغرافیا دانشگاه یزد