گفتهاند که صدای فریدون فروغی، فریاد نسلی ناآرام بود. او، در دههی پنجاه، این بخت یاری را داشت که با ترانهسراهای سرآمدی کار کند و آهنگسازهای چیرهدستی بهترین قطعاتشان را برای او بسازند. اما زمانی که در اوج آفرینش و خلاقیت هنری بود، به ناگاه از خواندن بازداشته شد. اندوه نخواندن، آرام آرام او را در خود فرو بُرد.سرانجام نیز در انزوا و تنهایی چشم از جهان فروبست.
فریدون فروغی 9 بهمن 1329 در تهران زاده شد. چهارمین فرزند خانواده پس از سه خواهر بود. از همان نوجوانی دلبستهی بی قرار موسیقی شد. با پس اندازش دستگاه جاز خرید و تمرین کرد. صدایی خوش داشت و آواز میخواند. اندکی پس از آن تمرین با گیتار را آغاز کرد. در 16 سالگی گروه موسیقی تشکیل داد و با نوازندههایش آهنگهای روز فرنگ را در کابارهها اجرا کرد.
با درخواست مدیر کابارهای در شیراز، راهی آن شهر شد. تا سال 1350 در آن جا بود. در بازگشتش به تهران برای فیلم «آدمک»، به کارگردانی خسرو هریتاش، ترانهای به همین نام ساخت. اندکی بعد ترانهی «زندون دل» را اجرا کرد و به شهرت رسید:
پشت این پنجرهها دل میگیره/ غم و غصهی دلو تو میدونی
وقتی از بخت خودم حرف میزنم/ چشام اشک بارون میشه تو میدونی…
ازدواج او در همان زمان، تنها یکسال و نیم دوام آورد و بسیار زود از همسرش جدا شد. خواندن ترانهی «فریادرس»، برای فیلمی از امیر نادری به نام «تنگنا»، فروغی را به اوج شهرت و محبوبیت رساند. صفحهی ترانهی او به سرعت فروش رفت. شاعر ترانهی او فریدون شیبانی بود و آهنگسازش اسفندیار منفرد زاده:
دلم از خیلی روزا با کسی نیست/ تُو دلم فریاد و فریادرسی نیست
شدم اون هرز گیاهی که گُلاش/ پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست/ دیگه فریادرسی نیست…
فروغی که در کافههای «میامی» و «شکوفه نو» به اجرای برنامه میپرداخت، نخستین آلبوماش را به نام «نیاز» روانهی بازار کرد. ترانهای به همین نام از شهیار قنبری و آهنگسازی منفرد زاده، اجرای فروغی را ماندگار کرد:
تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره/ رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگیم فرقی با زندون نداره/ قهر تو تلخی زندونو به یادم میاره…
این ترانه رنگ و بوی سیاسی داشت. ترانهی بعدی فروغی به نام «سال قحطی» و اجرای آن در سال 1354، ساواک را واداشت تا جلو ترانهخوانی او را بگیرد. اما اندکی پس از آن باز اجازه یافت که به فعالیت هنریاش بپردازد. پیش از انقلاب آلبوم «سال قحطی» را منتشر کرد و پس از آن رویداد، ترانهی «قریه من» را با شعری از خودش به بازار فرستاد. کاست او، به مانند کارهای دیگرش، با استقبال بسیار دوستداران صدایش روبه رو شد.
پس از انتشار آلبوم «سُل» (به همراه کوروش یغمایی) به ناگاه جلو خواندن او را گرفتند. سال 1378 ، در گفتوگویی، از او پرسیده بودند چرا اجازهی خواندن ندارد؟ از سر درماندگی پاسخ داده بود: «نمیدانم. اگر شما فهمیدید به من هم بگویید!». اما فروغی همچنان در تنهایی به آهنگسازی و تمرین بیشتر ادامه داد. با این همه، نومید شده بود و فشارهای روحی و ناکامی برای گرفتن مجوز انتشار آثارش، او را گوشهگیر و تنهاتر از پیش کرده بود.
فروغی، پس از بیست سال خانهنشینی ناخواسته، سرانجام در اسفندماه 1377 کنسرت موسیقیاش را در جزیره کیش اجرا کرد. این اجرا چهار روز ادامه یافت. هنگامی که روی سن رفت و با دست زدنهای پیاپی دوستدارانش روبهرو شد، جلو احساساتش را نتوانست بگیرد و اشکهایش سرازیر شد. اما پس از دو اجرای دیگر در جزیره کیش و دلگرمی دوستداران موسیقی به آغاز به کار دوبارهی او، باز نتوانست اجازهی انتشار آثارش را بگیرد.
فروغی، رنجیده و فرسوده، سرانجام در سحرگاه آدینه 13 مهر 1380، در خانه اش، در محلهی تهرانپارس، چشم از جهان فرو بست. پیکر بی جان او را به روستای «قُرقُرک» اشتهارد بردند و بنا به خواست خود او، در آن جا به خاک سپردند. فروغی چنان روستای قرقرک را دوست میداشت که ترانهای به نام «قریه من» به یاد آن آب و خاک خوانده بود:
رویاهای من قریه ایست قدیمی/ تُو مشتی سایه اما صمیمی…
شهیار قنبری، ترانه سرا، پس از مرگ فروغی نوشت: «فریدون را فراموشی و خاموشی کشت… فریدون دوبار مُرد. نخستین بار وقتی مُرد که نتوانست بخواند و دومین بار وقتی مُرد که میخواست بخواند».
دلم میخواهد برای بچههای اینجا بخوانم
دوستان و نزدیکان فریدون فروغی گفتهاند که او وقتشناس و جدی بود، رفتارش سنجیده و مودبانه بود و آراستگیاش چشمنواز. تن به خواندن در دورهمیهای دوستانه و خانوادگی نمیداد. اما یکبار که از پایین شهر میگذرد و میبیند عروسی سادهای برگزار میشود، به همراهانش میگوید: «میخواهم برای اینها بخوانم». بعد بیدرنگ میرود و ساعتها برای خشنودی آن مردمان تهیدست گیتار مینوازد و آواز میخواند.
فروغی در نوازندگی پیانو، گیتار و گیتار الکترونیک استاد بود. صدای بم او به دلها مینشست و کسی توان تقلید از صدایش را نداشت.
زمانی که دیگر نتوانست بخواند، خواهرش، که در آمریکا زندگی میکرد، بارها از او خواست مهاجرت کند. فریدون هربار میگفت: «من که نمیتوانم تمام خاطراتم را در یک کوله بگذارم و کوچ کنم. من دلم میخواهد برای بچههای این جا بخوانم»( از نامهای که برای خواهرش نوشته است).
روزی که فریدون فروغی درگذشت جمعیتی چند هزاری نفری پیکر بی جان او را همراهی کردند تا به خاک بسپارند. در میان سوگواران او، شمار جوانانی که چه بسا حتا فروغی را ندیده بودند و از نسل او خاطرهای نداشتند، اندک نبود. آنها آشنای صدای او بودند. یادش پایدار
یاری نامه:
– مجلهی «یک هفتم» (ویژهی زندگی و آثار فریدون فروغی)- دی ماه 1381، شماره 26
– کتاب «خفته در تنگنا»، زندگینامه فریدون فروغی- یوسف یزدانی- نشر ثالث، 1382
2 پاسخ
روحش شاد.۱۸ سال گدشت.
من نیازم تو رو هر روز دیدنت /از لبت دوست دارم شنیدنت .
این شعر او در سالهای پس از فوتش بین جوانهای دهه ی ۶۰.۷۰ زیاد سرزبانها بود . وقبل از ان در دهه ی ۵۰ در اوج بود.
روانش در سرای سرور شاد باد .
ايريستنام اوروانو يزمئيده یااشائونام فروشيو .