شنوندگان عزیز، این جا سیرچ است. ما در ایران هستیم. سیرچ در ایران است. سیرچ جای بزرگ و خوش آب و هوایی است. بهار که میشود جویها پُر از آب میشود. درختها سبز میشوند و شکوفه دارند… شنوندگان عزیز، حالا برای شما ساز میزنم. دررر دررریم. دررر دررریم… دررریم…»
این صدای «هوشو» است: هوشنگ مرادی کرمانی، پسربچه ای که آرام و قرار ندارد و میخواهد سر از همه چیز دربیاورد. عاشق رادیو است و از شنیدن ساز و آواز و قصه هایش کِیف میکند. سیرچیها به او میگویند:«هوشو» یعنی هوشنگ کوچولو. اسم هوشنگ را عمو قاسم روی او گذاشته. می گوید از شاهنامه پیدا کرده. محلیها میپرسند: «یعنی چه؟» عمو قاسم میگوید: «یعنی باهوش، تیزهوش».
بعدها که هوشو یکی دو کلاس درس میخواند، نامه می نویسد به عمو قاسم که جای دیگری است، دور از سیرچ. کفش نو میخواهد: «عموی نور چشمم؛ دیروز که مدرسه میرفتم پاهایم از جلو کفش ها بیرون آمده بود. توی سرمای سیرچ یخ زده بودند. از رودخانه که رد میشدم توی شان آب رفته بود. شکراله گفت: چرا این جور کفش می پوشی؟ بگو قاسم برایت کفش بفرستد. می خواستم بگویم: به شما مربوط نیست. چرا در کار ما دخالت میکنید. اما وقتی فکرش را کردم دیدم راست می گفت. اگر کفش نفرستید آبرویتان در سیرچ می رود».
مادر هوشو اهل شهداد کرمان است. شش ماه بعد از به دنیا آمدن هوشو جوانمرگ می شود. هوشو قد که میکشد با آغ بابا، بابا بزرگش، میرود شهداد، سرزمین مادریاش: «زادگاه مادرم آن جاست. دلم تاپ تاپ میزند. دلم می خواهد پرواز کنم و زودتر به خانه ی مادرم برسم… انتظار میکشم که مادرم بیرون بیاید و بپرم بغلش». ننه بابا، مادر بزرگ هوشو، میگوید: «هر کار میتوانستیم برای مادرت کردیم. عمرش به دنیا نبود».
پدرش جای دیگر زندگی میکند. حال خوشی ندارد و بار اولی که هوشو او را میبیند وحشت میکند و میلرزد. بابایش پالتوی زرد سربازی پوشیده و چشمهایش از حدقه بیرون زده بود. تُو دماغی حرف میزند. آواره و سرگردان کوه و دشت و باغ هاست.
هوشو پُر از حرف و سوال است. کنجکاویش اندازهای ندارد. میپرسد و میپرسد. دور و بریها کلافه میشوند: «چه قدر سوال میکنی، هوشو!». هوشو دارد با قلم حلبی و مرکب، مشق مینویسد. باید ده خط این شعر را بنویسد: دولت دنیا چه تمنا کند / بر که وفا کرد که بر ما کند. معنی «دولت دنیا» را نمی داند. از آغ بابا میپرسد. آغ بابا هم نمیداند. اما خودش را از تک و تا نمیاندازد. میگوید: «هر کشوری برای خودش دولتی داره. مثل ایران دولت داره. دنیا هم دولت داره». باز هوشو نمیفهمد. ننه بابا دخالت میکند: «دولت یعنی پول. مال و منال دنیا. که بر کسی وفا نمیکنه. مثل ما که وفا نکرد و به این روز نشستیم».
یکبار هوشو برگ شیرهی انگور را لیس میزند. زنبوری روی برگ نشسته است. زبانش را میزند. چند روزی نمیتواند حرف بزند. میگوید: سیرچیها از دست سوالهای ریز و درشت و فضولیهایم نفس راحتی کشیدند!
آغ بابا و ننه بابا دست تنگاند. هوشو میگوید: «از پچ پچ های شان فهمیدم خیلی بهشان سخت میگذرد. دلم می خواست آن قدر پول داشتم که میتوانستم قند و چای و شیرینی بخرم و بگذارم جلوی مهمانها و ناهار و شام نگه شان داریم تا آغ بابا و ننه بابا خوشحال باشند. قند و چایی که آغ بابا از شهر آورده ته میکشد. دیگر قند نمی خورم. چاییام را تلخ میخورم».
کارگری میکند. پول درمیآورد. شب ها خسته برمی گردد و دست و پای کوچک اش از زور کار درد می گیرد. دل خوشیاش شمردن پول هایش است: «پول هایم را که میشمارم دردها یادم میرود». ننه بابا میگوید: «پول هاتو قرض می دی؟» هوشو پول هایش را زیر بالش پنهان کرده است. راضی میشود پس اندازش را قرض بدهد. اما نگران است. «می گویم: ننه بابا پولامو کی میدی؟ میگوید: نترس پولاتو نمی خورم. می دم. خدا نکنه آدم طلبکاری مثل تو داشته باشه!».
کتابهای عمو قاسم دل هوشو را می بَرد. سرک می کشد تُوی اتاقش. کتابهای عکس دار را ورق میزند: شاهنامه، امیر ارسلان نامدار و چهل طوطی. بعدها که می رود کرمان کارش خواندن می شود و نوشتن: «توی دلم غوغای نوشتن است».
قد میکشد و درس میخواند و سر از تهران درمیآورَد و آرام آرام میشود نویسندهای که با کتابهایش دل از کوچک و بزرگ میبَرد. چه سختیها کشیده تا رسیده است به این جا. سر درازی دارد ماجرای زندگی هوشنگ مرادی کرمانی! امروزه روز به روزگار سپری شده اش که مینگرد، میگوید: «روزگار این جوری است. از شما چه پنهان همهاش تلخ نبود، سخت نبود، سخت نیست. ناشکری نمیکنم. لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چه خوشبختم!».
جایی گفته است: «کودک به دنیا آمدهام و کودک از دنیا میروم»… خدا نکند آقای هوشنگ مرادی کرمانی. از رفتن حرف نزن. جان و دل مان می لرزد. سایه ات بر سر ما بلند. نمی دانستی حال ما با قصههای تو خوب است؟
آدمهای خوشبختی هستیم که روزگارمان با شما میگذرد. دنیای ما پُر از نفرت و خشونت است. شما از «انسان» بودن حرف میزنید، از دوست داشتن، مِهر ورزیدن. چه خوب است که سیاست زده نیستید و نگاهتان انسانی است. قصههای شما به کار مغزهای مُرده و منجمد نمیآید. برای ما بنویسید: ما آدم بزرگهایی که انگار عقل از سرمان پریده: نمیبینی چه دنیای خرابی ساختهایم؟ برای ما بنویس. دنیای بهتری میخواهیم! … عمرت دراز و قلم ات پایدار، آقای مرادی کرمانی!
*
امروز زاد روز هوشنگ مرادی کرمانی است. 16 شهریور 1323 در سیرچ به دنیا آمده است: سیرچ کرمان، روستایی در حاشیه ی کویر، بین کوههایی سبز و خرم با رودخانهای که از میاناش میگذرد. کتابهای فراوانی نوشته است. از همه آشناتر: «قصههای مجید». داستان کودکی و بالندگی اش را باید در کتاب بیمانندش خواند: کتابِ «شما که غریبه نیستید».
*
آن چه از زندگی هوشنگ مرادی کرمانی آورده شد برگرفته از کتاب اوست: «شما که غریبه نیستید»- نشر معین، 1384
یک پاسخ
زنده باد همراهی قلم با زندگی