مرگ در زیستشناسی به چم (:معنای) پایان زندگی و نیست شدن است. همهی جانداران، از جانوران ریز و درشت گرفته تا انسانها، برای زنده ماندن تلاش میکنند و در برابر خطرهایی که جان آنها را تهدید میکنند، با همهی توان خود به دفاع برمیخیزند.
اگرچه مردم بسته به دلبستگیهای خود به دنیا، جهان بینی، باورهای دینی و دیگر ساز و کارها، رویکردهای گوناگونی را در برخورد با مرگ پی میگیرند، ما در این جستار، با آگاهی از معانی و برداشتهای گوناگونی که دربارهی مرگ در ادبیات و همچنین اندیشههای فلسفی جهان ارایه شده است، تنها به بررسی پارهای از دیدگاهها دربارهی مرگ و همچنین شیوههای رویارویی آدمی با آن، به گونهای که در چامهی (:شعر) پارسی و به ویژه در شاهنامهی فردوسی آمدهاند، میپردازیم.
گروهی از مرگ دیگران سخت میرنجند و ناشکیبا میشوند. عطار نیشابوری بر این باور است که اینگونه مردم چون از مرگ خودشان میترسند و مرگ برای آنها بسیار ترسناک و تلخ است، از این رو به هنگام رویارویی با آن، جز پژمردگی و گریستن چارهی دیگری را باز نمیشناسند: «کسی کز مرگ تو بسیار گرید / ز مرگ خود بترسد زار گرید».
چنین کسانی میکوشند تا با یافتن راه و روشی به زندگی جاوید دست یابند.
گروهی دیگر بنیاد بر اندیشههای دینی و عرفانی خویش، مرگ را زینهای (:مرحلهای) از زندگی میدانند که آدمی از دنیای فانی و سرای سپنج به دنیای باقی و جاوید رخت برمیبندد: «میکند هستی فـانی تـرا بـاقی، مـرگ / تو چه از دولت جاوید گریزان شدهای؟» (صائب تبریزی)
پیرو اندیشههای عرفانی و دینی، با همهی آگاهی به بازگشتناپذیری به جهان خاکی، مرگ با همهی تلخیهایش، پایان زندگی آدمی نیست و تنها سفری به سوی زندگی جاوید است.
پیرو اندیشههای خیام، مردم جامعه، نه از روی ترس از بازخواستهای آن جهانی، که تنها بر پایهی قوانین و حقوق فردی و اجتماعی از انجام ناپاکیها و ناشایستها در این جهان پرهیز میکنند. بر پایهی دیدگاهای دینی و عرفانی، آدمی به هنگام روز شمار باید پاسخگوی کردار و گفتار ناشایست خود به هنگام زیستن بر روی این کرهی خاکی و جهان میرا باشد.
پیرو چنین اندیشهای، آدمی میکوشد تا با رفتار و گفتار نیک خویش، توشهی آخرت را چنان فراهم آورد تا پس از مرگ، نگران بازخواستها و مجازاتهای جهان نامیرا نباشد. به سخنی دیگر، نگرانی او از خود مرگ نیست بلکه از پیامدهای آن و بازخواستهای آن جهانی است. در این نگرش، اگر کسی به آنچه که بایسته و شایسته است، عمل کرده باشد، دیگر نباید از مرگ ترسی به دل راه دهد.
در این راه، آدمی میتواند چندان به خدای خود مهر ورزد، همه چیز را او ببیند و جز اطاعت حق نکند که دیگر مرگ را نیستی نبیند. برای او دیگر زندگی و مرگ دو چیز جدا از هم نیستند. در همین راستا عطار میسراید: «گـر بمیـری در میـان زندگـی عطاروار / چون در آید مرگ عین زندگانی باشدت».
آنچه بهسادگی از سرودهی خواجه عبدا… انصاری دریافت میشود آن است که مرگ حتا در نگاه یک عارف نیک نیست و چهرهی پلیدی دارد: «با مـردم نااهـل مبادم صحبت / کز مرگ بتر صحبت نااهل بود».
چنین واقعیت تلخی، آدمی را بر آن میدارد تا راهی برای جاودانگی در این سرای گذرا بیابد. اما همانگونه که دیدگاههای انسانها نسبت به مرگ یکسان نیست، روشهای آنها نیز برای جاودانگی یکسان نخواهد بود. گروهی این جاودانگی را در عشق به معبود میدانند: «آن را که زندگیش به عشق است مرگ نیست / هرگـز گمــان مبـر کـه مـر او را فنـــا بـود» (سنایی غزنوی).
گروهی دیگر این جاودانگی را در گرو رفتار و گفتار نیک میدانند: «سـعدیا مرد نکونام نمیرد هـرگز / مرده آنست که نامش به نکویی نبرند».
پرسشهایی که میتوانند به سادگی در پی بررسی کوتاه بالا پرسیده شوند، این است که آیا نام همهی کسانی که در درازنای تاریخ به نیکی زیستند و درگذشتند، تا به امروز همچنان در یاد جمعی مردم و یا دست کم بیشینهی آنها زنده و جاوید به جا مانده است؟ آیا زندگی جاوید پس مرگ آدمی یا یک عارف، تنها موضوعی میان خود او و خدای اوست؟ آیا در اندیشهی یک عارف، «مردم امروز و آینده» موضوعیت ندارد؟ و آیا جاوید بودن آدمی در یاد جمعی مردم از چه اهمیتی برخوردار است؟
در شاهنامهی فردوسی نیز بارها و بارها به شناسایی مرگ و چگونگی برخورد با آن پرداخته شده است. آنچه که در این اثر شگرف آمده است، بسیار واقعبینانهتر و خردمندانهتر از نمونههای ماننده و با این همه بهژرفی، عارفانه است.
در همین راستا، فردوسی در پایان داستان پادشاهی اسکندر، به گفتوگویی میان انسان شکوهگر و چرخ گردان میپردازد. در این گفتوشنود، نخست آدمی از کژرفتاری سپهر بلند شکوه میکند و همهی سختیها و تلخیهای زندگی را همبستهی کردار نامهربانانه و نابخردانهی آن میداند: «وفـا و خــرد نیسـت نزدیــک تـو / پـر از رنجـــم از رای تـاریـک تـو؛ مـــرا کاش هـرگــز نپــروردییــی / چـو پــروده بـــودی نیــازردییــی».
آنگاه سپهر در پاسخ میگوید که چنین اندیشه و گفتاری، از بنیاد، دور از دانش است، چرا که انسان در اندیشه و کردار آزاد و مختار است؛ پس از کردار خود باید شکوه کند نه از چرخ گردون: «چنـین داد پاســخ ســــپهر بــلند / کـه ای مــرد گوینـــده بیگـــزند؛ چرا بینـی از من همـی نیـک و بـد / چنیـن نــامه از دانشـی کــی ســزد؛ تـو از مـن به هـر بـارهای برتـری / روان را بــه دانــش همــی پــروری؛ خور و خواب و رای نشستن تو راست / به نیک و به بـد راه جستن تـو راست».
از بنیاد، فردوسی همهی نیک و بد روزگار آدمی را از خردورزی و بیخردی خود او میداند. او بیتهایی را در ستایش خرد میآورد و آنگاه با نگرشی آمیخته از خرد، عرفان و همراه با نیکخواهی، همهی انسانها را فرامیخواند تا با مهرورزی، نیکی و همیاری همگانی چهرهی جهانی را که چند روزی مهمان آن هستیم، زیبا کنیم: «بکوشـند و هـرگـونه ورزند چیــز / نـه مـردم نـه آن چیـز مانـد به نیز؛ سرانجــام با خــاک باشـیم جفـت / دو رخ را بـه چــادر ببـــاید نهفـت؛ بیـا تـا جهــان را بـه بــد نسـپریـم / به كوشش همـه دسـت نیــکی بریــم».
شاهنامهی فردوسی دارای پنجاه داستان پادشاهی از پاشاهان ایرانزمین و چندین داستان دیگر از پادشاهان کشورهای دیگر است. قلمرو پادشاهی گروهی از آنها کوچک و گروهی دیگر بزرگ میباشد. همهی آنها با تشریفات ویژهای بر تخت فرمانروایی مینشینند و پس از دورهای کوتاه یا بلند، به کام مرگ گرفتار میآیند و در میان خاک از یادها پاک میشوند. او با پایان گرفتن هر یک از آن داستانها، پندی کوتاه نیز از چگونه باید زیستن، مانند آنچه که در بالا بازگو شد، بدان میافزاید.
در میان این گروه از پادشاهان میتوان از دو دورهی پادشاهی کیخسرو و اسکندر به عنوان دورههای شاخص نام برد. در هر دوی این دورهها، پادشاه تا آن اندازه نیرو میگیرد و به جهانگشایی میپردازد که به جز چین، همهی دنیای باستان را به زیر فرمان خویش درمیآورد. آنها نیز مانند شاهان پیشین خود با فر و بزرگی و احساس غرور از برتری بر دشمنان خود، بر تخت پادشاهی تکیه میزنند. اگرچه آنها نیز در آغاز وعدههای بسیاری میدهند، اما سرانجام، خود نیز همچون پادشاهان پیشین با پروندهای سیاه در گذر تاریخ ناپدید میشوند. اسکندر که در پی یافتن آب زندگانی و زندگی جاوید، همه جا را پشت سر نهاده بود، در جوانی به آغوش مرگ میرود. آنگاه فردوسی میسراید: «چنو سـی و شـش پادشـا را بکشـت / نـگر تـا چـه دارد ز گیتــی به مشـت؛ بـرآورد پرمـــایه ده شـارســـان / شـد آن شارسانها کنـون خارسـان؛ بجست آنکه هـرگـز نجستست کـس / سـخن مـاند ازو انــدر آفـاق و بـس».
حتا کیخسرو که گویی تاج سر پادشاهان شاهنامهای است، از دید فردوسی جهانگشایی است که چند روزی فرمان راند و با از دنیا رفتنش، منشور وی نیز مرد: «تــواز کار کیخســرو انـدازه گیــر / کهـنگشـته کـار جهـان تـازه گیـر؛ نیـا را بکشت و خـود ایـدر نمـاند / جهــان نیـز منشـور او را نخـوانــد».
در میان داستانهای شاهنامه تنها زال است که سخنی از مرگ وی نیست، اما با این همه، داستان او نیز به خواری پایان میگیرد. در داستان پادشاهی بهمن اسفندیار، بهمن به کین پدر به سوی هیرمند لشکر میراند و اگرچه زال نزد بهمن میآید و از وی پوزش میخواهد، اما او زال را به بند میکشد و همهی تاج و تخت وی را به تاراج میدهد: «چنین گفت هنگام بخشـایش است / ز دل درد و کیـن روز پالایش است؛ که پیـش تــو دســتان سـام سوار / بیــــامد چنـین خــوار با دســـتوار؛ بـرآشـفت بهمــن ز گفتـــار اوی / چنــان کنــد شــد تیز بـازار اوی؛ هم اندر زمان پای کردش به بنـــد / ز دســتور و گنجــور نشـنید پنـــد».
با اندک پژوهشی در شاهنامه میتوان دریافت که جاودانگی از دید فردوسی در پی جهانگشایی و نیز تنها با نیکورزی و مهربانی با دیگران و یا حتا تنها با خداشناسی و در آن ژرف گشتن به دست نمیآید. از دید او، جاودانگی در هر دو سرای، پیگرد مجموعهای از اندیشه، کردار و گفتار نیک بر پایهی خرد و گسترش دانش و آگاهی در جهان با یاری گرفتن از زبان و سخنوری به دور از رفتار خشونتآمیز و سرانجام پاس نگاه داشتن بهسامان همگی آنها است. بنیاد بر چنین اندیشهای، او با گردآوری آنچه که بایسته است، آغاز به سرایش شاهنامه میکند: «سخن هرچه گـویم همــه گفتـهاند / بـر بــاغ دانــش همــه رفتــهانـد؛ توانــــم مــگر پایـگه ســـاختن / بـر شـاخ آن ســـرو ســـایهفــكن؛ کــزین نــامه نامــور شهــریـار / به گیتــی بمـانــم یـــکی یــــادگار».
سرانجام، او که خود نیز از آنچه به انجام رسانده است، آگاهی دارد، در پایان این اثر سترگ میسراید: «نمیــرم از ین پـس که من زنـدهام / کـه تخــم سخــن را پراگنــــدهام».