یادم میاد که تازه سه هفته از فروردین سال 1385 گذشته بود. من دانشجوی یزد بودم و یک روز که برای انجام کارهای دانشگاه بیرون رفته بودم تصادف سختی کردم که زنده موندنم رو مدیون خدا بودم. البته اینو بگم که دست و پام زیاد آسیب ندیده بود و فقط سروصورتم زخمی شده بود. خلاصه با اون وضع بدم به تهران رفتم. مادرم با دیدنم یکه خورد و نزدیک بود حالش بد بشه ولی خدارو شکر
به خیر گذشت. دو روز تهران بودم که یکی از دوستام زنگ زد و گفت که فردا مراسم هیرمباست و تو شریفآباد برگزار میشه، تو هم بیا. من که تابه حال این اسم رو نشنیده بودم و فکر هم نمیکردم با این وضع مادرم اجازه رفتن بهم بده، گفتم نه و ازش خداحافظی کردم ولی مادرم که حرفهامو شنیده بود گفت که چرا نرفتی، منم ذوق زده شدم و همون موقع زنگ زدم و گفتم که میام. همون موقع به چند تا از دوستای دیگم زنگ زدم وبا هم تصمیم گرفتیم با قطار به اردکان بریم. از شانس ما فقط یک کوپه خالی مونده بود و اونم نصیب ما شد (وقتی میگن طلبیده یعنی همین). اون شب تو قطار هم خیلی خوش گذشت و من حس خیلی خوبی داشتم، حسی که برام تعریف نشده بود و هرچی که بیشتر نزدیک میشدیم، بیشتر میشد.
وقتی رسیدیم به شریفآباد رفتیم و خوابیدیم. بیدار که شدیم همه آماده شدیم که به هریشت بریم. یادم میاد با وانتی که گوشت و سیبزمینی رو به هریشت میبرد رفتیم. از همون شریفآباد متوجه یه نکته شده بودم، همه مردم با هم یکدلی کامل داشتن و همه برای انجام کارها پیش قدم. وقتی به پیر هریشت رسیدیم اول از همه پای پیر رفتیم، آرامش لذتبخشی حاکم بود و با خواندن کلام اوستا بیشتر هم شد، همون حس دوباره به سراغم اومد، حسی که فکر میکردم به سالم موندنم از اون تصادف برمیگرده. همون موقع دوستم اومد گفت: حاضرید که به هیرمبا کمک کنید؟ منم بیاختیار گفتم بله و بقیه هم قبول کردن.
وقتی از پای پیر برمیگشتیم، نزدیکای ظهر بود و جمعیت زیادی اونجا نبودن اما باز هم میشد این یکدلی و یکپارچگی رو تو همهی اونا دید. همه مشغول انجام کاری بودن، چند نفر گوسفندها رو برای آبگوشت شب پاک میکردن، خانمها دور هم نشسته بودن و سیبزمینی پوست میکردن (و یه ریز هم حرف میزدن)، یکی داشت دیگها رو میشست و خلاصه همه داشتن کمک میکردن و چیزی که برای من جالب بود این بود که این کمکها در درجه اول برای پذیرایی از بقیه بود و بعد برای خودشون. ما هم برای کمک رفتیم و شروع کردیم به سیب زمینی پوست کندن.
کمکم داشت شلوغ میشد و همکیشامون از همه جای ایران میآمدن و کمکم محیط داشت اون حال و هوای زیارت رو به خودش میگرفت، کمکم از این ور و اون ور صدای دایره و دمبک و آوازهای محلی میاومد. نزدیکای ساعت 9 شب بود که از پای بلند گو اعلام کردن برای کوبیدن گوشت کمک لازم دارن. ولی وقتی به اونجا رسیدیم دیدیم که خیلیها قبل از ما اومدن. من قبلا گوشت کوبیده بودم ولی تا حالا سر همچین دیگی نه! چهار نفر سر هر دیگ ایستاده بودن و با گوشت کوبهایی که هم قد خودشون بود گوشتها رو میکوبیدن و وقتی که خسته میشدن جای خودشون رو به بقیه میدادن. وقتی نوبت کوبیدن من شد از حال رفتم، آبگوشت آنچنان بوی خوبی میداد که همونجا میخواستم شیرجه برم تو دیگ ولی جلو خودمو گرفتم. وقتی که کار کوبیدن تموم شد نوبت پخش شام بود. برای پخش غذا برنامهریزی دقیقی میکردن، به این صورت که برای بردن هر دیگ چهار نفر لازم بود، یک نفر که از بقیه بزرگ تر بود گوشت یا آبگوشت رو تقسیم میکرد، دو نفر دیگ رو حمل میکردن و یک نفر که به نظر من کارش از بقیه سختتر بود دیگهای خالی رو پر میکرد. من باید دیگ رو حمل میکردم. ترتیب پخش غذا هم به این صورت بود که از خیلهای که غذا رو اونجا پخته بودن و خیله هیرمبا نام داشت، شروع میکردن و به ترتیب به همه خیلهها میرفتن. به هر خیلهای که میرفتیم کاسههاشون آماده بود و همه با جمله «خیشو قوم خزو خیر دو ته» یا «اوجاق دو ساوز بو» از ما تشکر میکردن. پخش کردن غذا با وجود جمعیت زیاد خیلی زود تموم شد و این به خاطر همون همکاری بود که بین همه وجود داشت.
بعد از پخش غذا نوبت به خوردن خودمون رسید، یادم اون شب انقدر آبگوشت خوردم که تو عمرم نخورده بودم و به قول مادربزرگم آبگوشت «خیرومندی» بود. بعد از شام اهالی خیله هیرمبا خودشون رو برای درست کردن ناهار فردا آماده کردن. ناهار «کلیه» یا همون کیمه بود که از دل و جگر گوسفندها و پیاز و سیبزمینی خورد شده و ادویههای مختلف درست میشد. میتونم بگم همه ی زنایی که اونجا بودن جمع شده بودن و با کمک هم پیاز و سیبزمینی خورد میکردن.
اون شب نخوابیدم، تا نزدیکای صبح بزن و برقص بود و مردم خوشحالی میکردن. نزدیکای ساعت 5 بود که یه عده از مردها و جوونا برای کندن «هیزمه» یا همون هیزم به صحرا رفتن. صبحانه هم شیر داغ با پشمک بود و همه با لیوانهاشون تو صف شیر ایستاده بودن!
بعد از صبحانه نوبت مراسم مهیج چوبزنی بود به این تریب که از خیله هیرمبا راه میافتادن و مردهایی که بار اولشون بود اومده بودن رو سر دست میگرفتن و با یه چوب، البته چوب که چه عرض کنم، چماغ سه ضربه به نشیمنگاهشون میزدن و خود من هم یکی از اونا بودم. بعد از این مراسم مهیج نوبت پخش ناهار بود و من باز هم خیلی زود كارمون تموم شد. بعد از ناهار دیگه داشت خلوت میشد و همه برمیگشتن به جز اهالی شریفآباد که برای ادامه مراسم هیرمبا به شریفآباد میرفتن. هیزمهایی که کنده بودن رو بار یه الاغ کردن که البته این الاغ شهرت زیادی داشت و به اینخاطر بود که از هریشت تا شریفآباد رو به تنهایی و با مسیریابی خودش میرفت. ما هم دوباره به پای پیر رفتیم و خداحافظی کردیم و روونه شریفآباد شدیم. اونجا بود که من تازه فهمیدم اصل مراسم هیرمبا تو شریفآباد برگزار میشه. به این صورت که یک نفر چادرشبی رو دور کمرش میبست و جلوتر میرفت و بقیه به دنبال اون به درخونه کسانی که عزیزانشون رو از دست داده بودن میرفتن، در میزدن و وقتی صاحب خونه در رو باز میکرد نفر اول اسم اون عزیز از دست رفته رو بلند میگفت و بقیه میگفتند: هیرمبا، و صاحب خونه مقداری آجیل یا «لرک» در اون چادرشب میریخت؛ وقتی در همه خونهها رفتن و همه لرکها رو جمع کردن به سمت دربمهر شریف آباد و همه اون هیزمهایی رو که جمع کرده بودن رو آتش زدن و موبدها برای روح درگذشتگان اوستا خوندن.
بعد دیگه همه به خونههاشون رفتن ولی دوستم گفت که مراسم تا دو روز دیگه ادامه داره. ما همون شب به تهران برگشتیم. تو راه من خیلی ناراحت بودم، از اینکه از اون محیط صمیمی که بوی یکدلی و یکپارچگی میداد دور میشم. همون جا بود که تصمیم گرفتم هر سال برای برپایی این مراسم و کمک به هریشت بیام. الان چند سال از اون موقه میگذره و من دارم آماده رفتن میشم و باز هم خدار و به خاطر سالم موندنم از اون تصادف شکر میکنم.
به امید این که این یکدلی و همکاری رو نه تنها در این مراسم، بلکه در همه صحنههای زندگی بین همکیشامون ببینیم.