لوگو امرداد

سنایی؛ کورسو شمعی که خورشید شد

سنایی؛ کورسو شمعی که خورشید شدسنایی یکی از ستارگان درخشان آسمان شعر فارسی و از چهره‌هایی است که تحولی چشمگیر در محتوای آن پدید آورد، چندان که شاعران بزرگ بعد از او از سبک و شیوه‌اش پیروی کردند. دفتر شعر او را می‌توان به دو قسمت کاملا متمایز تقسیم کرد. یکی آن بخش از سروده‌های او که مربوط است به ایامی که در بند ظواهر زندگی بوده و همانند شاعران معاصر و پیش از خود شعر را برای سخن‌بافی و هزالی و کسب روزی می‌خواسته، و دیگری آن بخش از اشعارش که اعتبار و ارزش سنایی به عنوان یکی از برجسته‌ترین شاعران زبان فارسی مرهون آن است. البته میان این دو بخش از آثار وی نمی‌توان خط فاصلی به لحاظ زمانی کشید و آن‌ها را از یکدیگر مشخص کرد، زیرا به خلاف آنچه که تذکره‌نویسان گفته‌اند تحول روحی سنایی هرگز یکباره پدید نیامد، بلکه این تغییر از آغاز در روح وی نطفه بسته بود و شخصیت وی آماده‌ی پذیرش این دگرگونی اساسی بوده است. در تذکره‌ها آمده است که او قصیده‌ای در مدح یکی از سلاطین زمانش که احتمالا باید مسعود سوم یا ارسلان بوده باشد سرود و می‌رفت به عرض پادشاه برساند که در راه به در گلخنی می‌رسد، می‌شنود که مردی باده‌گسار که از فرط نوشیدن لای شراب به لای‌خوار مشهور بود به ساقی خود می‌گوید: “ پرکن قدحی به کوری چشم سلطان …” و چون آن قدح می را به پایان می‌برد، باز می‌گوید: “ پرکن قدحی دیگر به کوری سناییک شاعر.” ساقی می‌گوید سنایی مردی است فاضل با طبعی لطیف. لای‌خوار پاسخ می‌دهد: “ اگر وی لطیف طبع بودی به کاری مشغول بودی که وی را به کار آمدی. گزافی چند در کاغذ نوشته که به هیچ کار وی نمی‌آید و نمی‌داند که وی را به چه کار آفریده‌اند.” جامی در نفحات‌الانس پس از ذکر این ماجرا، نتیجه می‌گیرد که “سنایی چون آن بشنید، حال بر وی متغیر گشت و به تنبیه آن لای‌خوار از مستی غفلت هشیار شد و پای در راه نهاد و به سلوک مشغول شد.” این واقعه به لحاظ تاریخی بی‌ارزش است، زیرا جامی آن را منتسب به زمان سلطان محمود می‌سازد، در حالی‌که سنایی چهل شش سال پس از مرگ محمود چشم به جهان گشود، ولی از نظر روانشناسی ارزش بسیار دارد. زیرا مبین آن است که روح مستعد سنایی برای تعالی نیاز به یک محرک داشته است. بی‌گمان این محرک در زندگی سنایی به نوعی پدید آمده بود که او را از وادی ضلالت به دشت دلپذیر معنویت عرفانی کشاند. شاید آن واقعه به‌واقع در یک بزم شادخواری پیش آمد که روح مستعد سنایی را به عالمی متفاوت از آنچه بود کشاند و بعد دوستدارانش به مانند همه آدمیانی که برای شخصیت‌های مورد علاقه‌ی خویش افسانه‌های تأمل‌برانگیز می‌سازند، چنین داستانی را برای پایه‌ریز شعر عرفانی در ادب فارسی جعل کرده باشند.

تردیدی نیست که برای بسیاری از انسان‌های اهل اندیشه و یا شخصیت‌های معروف قضایایی در عنفوان حیات پیش می‌آید که از زندگی مورد علاقه‌ی خود که در ذهن دارند دور می‌افتند و گاه گویی بدل به تخته سنگی می‌شوند بر فراز سراشیبی ایام که حرکت دلخواهشان در بند تلنگری یا حتی ایما و اشاره‌یی است. افراد شناخته‌شده‌یی از این دست بسیارند که ابتدا فریفته ظواهر زندگی بوده‌اند و حتی آلوده‌ی منکرات بسیار، ولی سرانجام گام در طریق تعالی معنوی نهادند. از آن‌ جمله‌اند حربن ریاحی، نظیری نیشابوری، فضیل، آگوستین قدیس و روسو. نظیری شاعر قرن دهم هجری چندان توانگر بود که تخلص شاعری دیگر به نام نظیری مشهدی را به ده هزار روپیه خرید، ولی بعد در دوره‌ی تحول فکری خود به تعلقات دنیوی پشت پا می‌زند و ایام لاابالیگری و دنیاپرستی خود را بدین‌گونه نفی می‌کند:

چندی به غلط بتکده کردیم حرم را وقت است که از کعبه برآریم صنم را

فضیل که اکنون از پرهیزکاران و صالحان و محدثان معتبر به‌شمار می‌آید، بنا به گفته‌ی عطار در تذکره‌الاولیا “اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی، همه دزدان و راهزنان بودند و شب و روز راه زدندی و کالا به نزد فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان قسمت کردی و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی.” بعد همین فضیل به مرتبه‌ای از قداست می‌رسد که در تاریخ عرفان در کنار مردانی نظیر بایزید و جنید نام برده می‌شود و امام شافعی از او حدیث ذکر می‌کند . نمونه‌ی معروفتر از همه‌ی اینها اورلیوس آگوستین است که اکنون از قدیسان دنیای مسیحیت به‌شمار می‌آید. او در جوانی منکری نبود که مرتکب نشده باشد. حتی با دختری که از وی فرزندی نامشروع داشت ازدواج نکرد و او را با فرزندش از خود دور کرد. ولی بعد نطفه‌ی تحول روحی چنان در وی بارور می‌شود که در اعترافات می‌نویسد، در باغی این ندا را شنیدم که به من گفت: “بردار و بخوان!” او انجیل را برمی‌دارد، آن را می‌گشاید و چشمش به “گفته‌های پولس به رومیان” می‌افتد که خود را گرفتار “بزمها، سکرها و فسق و فجور” نسازند… و “برای شهوات جسمانی تدارک نبینند.” گفته‌اند که آگوستین این واقعه را آیتی الهی می‌داند و همان‌دم تصمیم می‌گیرد که در باغ تعمید داده شود. سنایی نیز در قصیده‌ای با مطلع:

یارب چه بود آن تیرگی، وان راه دور و نیم شب

وز جان من یکبارگی، برده غم جانان طرب

به حالتی آنچنان که برای آگوستین پیش آمد اشاره می‌کند که در باغی چون بهشت ندایی در گوش وی گفته است که دست از رذایل بشوید، به فضایل بگرود و طالب حق شود:

آمد به گوشم هر زمان، آواز خضر از هر مکان

کایزد تعالی را بخوان، در قعر قاع مرتهب

راهی چنان بگذاشتم، باغ ارم پنداشتم

از صبر تخمی کاشتم، آمد به بر بعدالتعب

کسی که امروز به شخصیت‌هایی از این دست می‌اندیشد باید هر دو جنبه‌ی زندگی آن‌ها را خوب بشناسد. حقیقت این است که در تاریخ ادب فارسی دوشخصیت به نام سنایی وجود دارد که در یک فردیت گرد آمده‌اند. یکی سنایی شاعری که به مداحی سلاطین و وزیران و قاضیان و صاحب‌منصبان می‌پردازد و آنان را نمونه‌ی پارسایی و آدمیت و تدبیر. و به‌عنوان انسان‌های آرمانی خود معرفی می‌کند، اهل هوی و هوس است، اخلاق را زیر پا می‌گذارد، حق را ناحق جلوه می‌دهد، از زشت‌گویی و فحاشی ابایی ندارد، رکیک‌ترین کلمات را به‌کرات به‌کار می‌برد، و سرانجام این که زبان‌باز است و جانب قدرتمندان را می‌گیرد. این سنایی به قول آن دردی‌خوار “سناییک شاعر” است. اما سنایی دیگری داریم که مایه‌ی افتخار شعر فارسی و تاریخ عرفان ایرانی و اسلام است. این سنایی خود به گذشته‌ی غیرقابل قبولش اذعان دارد و آن را به صورت‌های مختلف در شعرش مطرح می‌سازد و در مجموع به این نتیجه می‌رسد که آنچه از وی سرزده مقتضای ایام جوانی و شرایطی بوده که در آن قرار داشته. “اعترافات” سنایی در یکجا گرد نیامده ولی در برخی از اشعارش که بخصوص پس از دوره‌ی تحول فکری سروده به روزگار بی‌حاصلی و خطاهای خود اشاره کرده و آن را بیابانی دانسته که در طریق زندگی پشت سر نهاده:

به حرص ار شربتی خوردم، مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقاء

در همین روزهاست که دست به دعا برمی‌دارد و می‌گوید:

به دل نندیشم از نعمت، نه در دنیا، نه در عقبا

همی‌خواهم به هر ساعت، چه در سرّا جه در ضرّا

که یارب مر سنایی را ، سنایی ده تو در حکمت

چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا

بخشی از اعترافات او در قصیده‌ای با مطلع:‌

نظر همی‌کنم ار چند مختصر نظرم به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم

آمده است. سنایی در این قصیده به نیمه‌ی نخست عمر خود که در تباهی گذشت اشارات صریح دارد و معترف است که:

ز ریگ و قطر مطر در شمر، فزون آید

عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم

مدار میل سوی من، چو تشنه سوی سراب

که آدمی صورم، لیک اهرمن سیرم

گذشت عمری تا زیر این کبود حصار

به جرم آدم عاصی مطیع برزگرم

او در همین قصیده پس از آن که با شهامت تمام از خود انتقاد می‌کند، چنان خویشتن را در رنج روحی ناشی از “مختصر نظری” و سطحی‌نگری می‌بیند که آرزوی مرگ می‌کند و تأسف می‌خورد که هنوز نیازهای دنیوی بر وی غلبه دارند.

مرادم آن که، برون پرم از دریچه جهان

ولیک خصم گرفته ز چار سو مفرم

زدام کام نپر برون، چو آز و نیاز

همی برند به مقراض اعتراض پرم

از این بیت‌ها پیداست که سنایی از ارزش‌ها و تعلقات زندگی پیشین خود بسیار فاصله گرفته و در پی کمال نفسانی است و روزهایی را می‌گذراند که در میان دو قلمروی نور و ظلمت سرگردان و در حال تردید است :

“مگر” نشاندم اندر زمین دل به هوس

نرست و عمر به آخر رسید، در “مگر”م

زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم

مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم؟

او در پیرانه‌سری از خویشتن خویش رضایت ندارد و در پی کمال است. بنابراین صادقانه از خود انتقاد می‌کند که چرا به ندای عقل گوش نمی‌سپارد تا به کمال انسانی دست یابد:

ندای عقل برآمد که رخت بربندید

همه جهان بشنیدند و من نه، زان که کرم

گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل

بسازد اختر به هر زوال باخترم

و باز زبان به انتقاد از خود می‌گشاید و ضمن آن که فطانت و عقل و فضل و بینش خود را می‌ستاید متأسف است از این‌که چرا آن‌ها را در طریق صحیح به‌کار نگرفته است:‌

بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد

چو گنده پیری در دست بنده جلوه گرم

به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم

نی‌ام سنایی جانی که خاک سر به سرم

تنم ز جان صفت خالی است و من به صفت

به جان صورت، چون چارپای جانورم

گهی چو شیر بگیرم، گهی چو سگ بدرم

گهی چو گاو بخسبم، گهی چو خر بچرم

او در انتهای این قصیده ، خود را پیوسته آماده دست‌یابی به کمال معنوی می‌بیند و در انتظار فیض‌الهی و “منتظر هدیه هدایت” است :

عنایت ازلی همعنان عقلم باد که از عنا برهاند به حشر در حشرم

اندیشمندی که تا بدین حد از خود انتقاد می‌کند و دل و جانش در نهایت متوجه عالم علوی است یعنی که پای در طریق کمال انسانی نهاده، ولی برخی بر این گمانند که حیات معنوی حکیم غزنین قابل تفکیک نیست و از آغاز تا پایان عمر گاه در قلمروی نور و زمانی در قلمروی ظلمت می‌زیسته است. دلیلشان این که در هر دو دوره‌ی عمر خود اشعاری در هر دو مورد دارد. ولی این نظر از دقت کافی برخوردار نیست، صحیح است که او در سراسر دیوان خود به صورت‌های مختلف از می‌خوارگی و قلاشی‌هایش سخن می‌گوید ولی در ابیاتی دیگر همه‌ی آن‌ها را نفی می‌کند و مذموم می‌شمارد. از عشق‌ورزی‌هایش با پسران خوبروی یا تمایلات همجنس‌گرایی خود یعنی شاهد بازی داد سخن می‌دهد، ولی سخن از عشق الهی و متعالی و معشوق آسمانی هم می‌زند، چندان که عشق‌های مجازی پیشین را نفی می‌کند. با چنین شواهدی نیازی نیست تا بدانیم که اشعار وی در چه تاریخی سروده شده، زیرا نفی هر عملی بعد از انجام آن صورت می‌گیرد، بخصوص که سنایی بر اعمال منکر خود به‌طور قاطع قلم بطلان می‌کشد و آن‌ها را به‌کلی از دایره‌ی زندگی خود طرد می‌کند. این امر خود مبین یک تقدم و تأخر در یک فرایند زمانی است. به‌روشنی پیداست که او در یک دوره‌ از عمر خود که طبیعتا دوره‌ی نخستین است، تحمل دوری می را نداشته :

می ده پسرا ! که در خمارم آزرده جور روزگارم

تا من بزی‌ام، پیاله بادا بر دست، زیار یادگارم

می رنگ کند به جامم اندر بس خون که ز دیده می‌ ببارم

مولای پیاله بزرگم فرمانبر دور بی‌شمارم

از شحنه شهر نیست بیمم در خانه هجر نیست کارم

با رود و سرود و باده ناب ایام جهان همی‌گذارم

و بعد بر بنیاد تجربه‌ای که از این عمل داشته آگاهانه آن را نکوهش و به‌طور قاطع طرد می‌نماید:

نکند دانا مستی، نخورد عاقل می

در رده پستی هرگز ننهد دانا پی

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز تو را

نی چنان سرو نماید به نظر سرو چو نی

گر کنی بخشش، گویند که می کرد نه او

ور کنی عربده گویند که او کرد نه می

در حدیقه می‌گوید:

می‌شناسم که چیست نور شراب که بسی خورده‌ام غرور سراب

روزگاری سنایی خارج از دایره‌ی عصمت بوده است:

ز راه خانه عصمت نشان مجو از من

که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم

به پسرک قصاب، کفشگر، لشگری، کلاهدوز و بسیاری دیگر عشق ورزیده یا با آنان ارتباط داشته است و حتی به‌خاطرشان از زادگاه خود سفر می‌کرده. در قصیده‌ای می‌گوید :‌

پسرا ! تا به کف عشوه عشق تو دریم

از بد و نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم

نظری کرد سوی چهره تو دیده ما

از روی تو تا حشر غلام نظریم

کودکی، عشق چه دانی که چه باشد پسرا

باش تا پاره‌ای از عشق تو بر تو شمریم

از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال

بنده شهر تو و دشمن شهر پدریم

ولی همین سنایی به مرتبه‌ای از تحول روحی می‌رسد که کلید خزانه‌ی دل را به معشوق آسمانی می‌سپارد :

چون در معشوق کوبی، حلقه عاشق‌وار زن

چون در بتخانه جویی، چنگ در زنار زن

چهره عذرات باید، بر در وامق نشین

عشق بوذروار گیر و گام سلمان‌وار زن

ای سنایی ! چند گویی مدحت روی نکو

بس کن اکنون، دست اندر رحمت جبار زن

سنایی در دوره‌ی دوم حیات معنوی و هنری خود بدل به شاعر فرزانه‌ای می‌شود که بعدها عارف بزرگی همچون مولوی او را معلم و راهنمای خود و مردی تمام می‌داند :

ترک جوشی کرده‌ام، من نیم خام از حکیم غزنوی بشنو تمام

این همان سنایی است که حدیقه را می‌سراید و پایه‌ریز آثار بسیار مشهود و تراز اول ادب و عرفان فارسی نظیر تحفه‌العراقین، منطق‌الطیر،‌مخزن‌الاسرار، بوستان، و مثنوی معنوی می‌شود که خاقانی و عطار و نظامی و سعدی و مولوی سروده‌اند.

شادروان فروزانفر حدیقه‌ی او را اثری می‌داند که “ از جهت معانی و الفاظ همتا ندارد.” شاید این سخن در قیاس با آثاری نظیر منطق‌الطیر و مثنوی معنوی مقبول طبع برخی از صاحبنظران نباشد ولی مبین آن است که از ارزش و اعتبار بسیار برخوردار است. و باز همین سخن‌شناس فرزانه در تمجید از وی در سخنی درست به همان معنا در سخن و سخنوران (ج 1، ص269-267) می‌فرماید: “عظمت بی‌نظیر و انکارناپذیر سنایی که او را در صف اول گویندگان پارسی قرار می‌دهد از آن‌گاه شروع شد که به عالم ظاهر پشت‌پا زده و از تقلید فکری دست کشیده و خود به مدد خاطر روشن‌بین و فکر حقیقت‌یاب آزادوار درصدد تحقیق برآمده است… این تحول فکری در سبک و نظم سخن نیز تأثیر، و تقلید را به‌ اختراع تبدیل نموده و به سنایی سبک مخصوصی بخشیده که تا کنون دست هیچ گوینده بدان نرسیده و اگر بیم ادعای غیب نبود، می‌گفتم نیز نخواهد رسید.”

 

سنایی و شاعران نوپرداز
اگر بیندیشیم که سنایی راه و روش چه‌گونه شعر گفتن را به نسل‌های بعد از خود آموخت و به‌آنان نشان داد که ارزش سخنوری در چه معیارهایی نهان است، آن‌گاه به عظمت اندیشه‌ی او بیشتر واقف خواهیم شد و نظراتی از این دست شگفت‌انگیز نخواهند بود. او نه‌تنها شاعران و اندیشمندان بزرگ بعد از خود نظیر خاقانی و نظامی و عطار و سعدی و مولوی و حافظ و جامی و صایب و بهار و اقبال لاهوری را به‌طور مستقیم و یا غیرمستقیم تحت‌تأثیر قرار داده، بلکه حتی شاعران نوپرداز ایران هم از اندیشه‌ی وی تأثیر پذیرفته‌اند. یا دست‌کم هزار سال پس از وی، به‌عنوان روشنفکران پیشتاز زمانه‌ی خویش، اندیشه‌ی وی را تکرار کرده‌اند.

فروغ فرخزاد در شعر معروف “تولدی دیگر” خود کاملا تحت‌تأثیر همان اندیشه و فضایی است که در جای‌جای دیوان حکیم غزنوی می‌توان یافت. او در این شعر یکی از مفاهیم زندگی را در عشق خلاصه می‌کند؛ در لحظه‌ای که دو نگاه به‌هم می‌آمیزند :‌

زندگی شاید آن لحظه مسدودی است

که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

سنایی نیز می‌گوید : “ عشق حسی است” خارج از حوزه‌ی عینیات و دایره‌ی فهم که سر در عاملی بیرونی دارد :

عشق حسی است، از برون بشر عشق را آب و گل کفایت نیست

فروغ در اواخر شعر مذکور می‌گوید : “ هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد،‌ مرواریدی صید نخواهد کرد.” یعنی که برای یافتن شاهد مقصود نباید به امور سطحی دل‌ خوش کرد، باید دریا دل بود و همتی بلند داشت. این سخن بازتاب مضمونی است که سنایی در بیتی از حدیقه آورده است :

گرد دریا و رود جیحون گرد ماهی از تابه صید نتوان کرد

و به‌دنبال این بیت طریق تولدی دیگر را به خوانند می‌نمایاند و پوچی حیات را به “رهگذران” گوشزد می‌نماید:

این دو روزه حیات نزد خرد چه خوش و ناخوش و چه نیک و چه بد

زین دو روزه حیات و پیوندی به خدای ار تو هیچ بربندی

باش تا چنگ مرگ، دریا زد نای حلقت ز نان بپردازد

زان که در عالم فریب و هوس کس نکرد اعتماد بر دو نفس

و نیز در قصیده‌ای همین مضمون مورد توجه شاعر هزار سال پس از خویش را به‌صورتی دیگر بیان داشته :‌

تو مروارید چون جویی، همی درجوی، ای جاهل

که من دارم دل و طبعی چو مروارید و چون دریا

در دیوان سنایی گاه به ترکیباتی برمی‌خوریم که عینا یا شبیه آن در شعر شاعران معاصر به‌کار رفته است. در حدیقه دو مصدر ترکیبی خلق کرده است که یکی “خنده گریستن” و دیگری “گریه خندیدن” است که این هر دو مبین حالت‌هایی عاطفی هستند و آمیزه‌ای از دو احساس شادی و غم که در ترکیب نخستین نشاط بر اندوه غلبه دارد و در دیگری به عکس. در بیتی خطاب به “جهان‌آفرین” می‌گوید :‌

خنده گریند عاشقان از تو گریه خندند عارفان از تو

و در بیتی دیگر در حسن خلق پیامبر می‌گوید :‌

جز از او کس نبود در بشری در طلب گریه خند، خنده‌گری

بعد از سنایی، صایب نیز اشارتی به چنین حالت عاطفی دارد :‌

نه روی ماندن و نه پای بازگردیدن چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم

و سپس نصرت رحمانی، شاعر معروف این زمان، در پایان شعر بلندی با عنوان “با گریه بخند” می‌گوید:

این اشک و هق‌هق، گریه مردی پشیمان نیست

مردان نسل ما با گریه می‌خندند بی تو

ای بی تو من بی من

آیا تو هم این‌گونه می‌خندی؟

با گریه خندیدن نه آسان است، بی تو

همچنین سنایی در مطلع غزلی موی معشوق را به “سلطان شب” تشبیه می‌کند که کنایه است از ماه :‌

احسنت یا بدر الدجی ! لبیک یا وجه‌العرب !

ای روی تو خاقان روز ! وی موی تو سلطان شب !

و نصرت رحمانی در آغاز شعر بلندی با عنوان “ من آبروی عشقم” در وصف چشم “لیلی”‌ نماد عشق، می‌گوید :‌

لیلی !

چشمت خراج سلطنت شب را

از شاعران شرق طلب می‌کند

رحمانی در دواوین شعرای بزرگ زبان فارسی مطالعه‌ای عمیق داشته و سنایی از شعرای مورد توجه وی بوده است. از این رو تأثیرپذیری‌های مستقیم و غیرمستقیم او را از سنایی می‌توان در مجموع آثار وی به‌آسانی ردیابی کرد. در شعری با عنوان “پیاله دور دگر زد” اوصافی در وصف معشوق به‌کار می‌برد که در چند بخش از این سروده تکرار می‌شود و چنان که خود وی به راقم این سطور اظهار داشت نشان‌دهنده‌ی تأثیر غیرمستقیم مفردات و ترکیبات سنایی نظیر “واللیل مو” و “زلف رودآسا” بر ذهن اوست :

شب چشم !

مویت کلاف دود !‌

دامن سپید !

سخی تن !‌

گویی گل مرا دستی غریب سرشته است

سنایی نیز متفاوت‌بودن خمیره‌ی خویش را به‌نوعی دیگر در بیتی چنین بیان می‌دارد :‌

به خدا گر به زیر چرخ کبود چون منی بود و هست و خواهد بود

به هم‌آمیختن آتش و آب و سازش این دو با یکدیگر به‌منظور پدیدآمدن نیرویی تازه را سنایی در قصیده‌ای با مطلع‌ :‌

بتی که گر فکندیک نظر بر آتش و آب

شود ز لطف جمالش، مصور آتش و آب

مطرح کرده و دو کلمه‌ی مذکور را در تمام این قصیده‌ی 63 بیتی که یکی از بلندترین قصیده‌های اوست به‌صورت ردیف کنار هم قرار داده است. ترکیب آتش و آب را در شعر جهان، اول‌بار در منظومه‌ی ایلیاد هومر می‌بینیم که آب و آتش به جان هم می‌افتند (ر.ک: فصل بیست‌ویکم شرح و بررسی تاریخی ایلیاد از این مصحح). سنایی نیز از این مضمون توصیفات زیبایی در قصیده‌ی یادشده دارد :

لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد

ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب

به دل گرفت به وقتی نگار من، که همی

کنند لاله و باده، به دل بر آتش و آب

ببین تو اینک بر لاله، قطره باران

اگر ندیدی بر هم، مقطر آتش و آب

به طبع شادی زاید، ز زاده‌ای کورا

پدر صبا و زمین بود، مادر آتش و آب

همچنین در غزلی می‌گوید :

آب و آتش را بند وصلت، چون صحبت نیافت

پاره‌ای زان آب بر آتش زد، آتش درگرفت

بعد از وی خاقانی هم در قصیده‌ی معروف “ایوان مداین” آتش و آب را با هم می‌آمیزد:

خود دجله چنان گرید، صد دجله خون گویی

کز گر می‌ خونابش، آتش چکد از مژگان

از آتش حسرت بین، بریان جگر دجله

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1402-12-27