لوگو امرداد
داستان کهن

مرد عیالوار

داستان کهنمرد عیالواری از زندگی و مخارج روزانه خسته شده بود. سرانجام از زن و فرزندان دهگانه‌اش فرار كرد و راه بیابان پیش گرفت. گویی راحتی خود را در همین كار دید. اتفاقا به سرچاهساری رسید. مردی را دید كه بر سرچاه نشسته و دلو و ریسمانی مهیا كرده و مرغك بسیار كوچك و ناتوانی در كنار دارد. آن مرد به تازه‌وارد گفت: ای مرد! از من صد درم بستان و از این چاه دلوی آب بركش كه هم كار تو رونق پیدا كند و هم این مرغ از تشنگی نجات یابد. مرد عیالوار پذیرفت و با خود گفت: مثل این كه بخت و اقبال به من روی آورده است. از این كار بهتر و پر درآمدتر وجود ندارد. پس دست به كار شد. اما مرغ هر چه می‌خورد، سیر نمی‌شد.

 تابه گاه زوال آب كشید        مرغ، سیری از آب هیچ ندید

 آه و ناله مرد بلند شد و گفت: چه رازی است؟ چرا مرغ سیراب نمی‌شود؟ صاحب مرغ گفت: من از سوی خداوند برای آزمون تو مامور شده‌ام. تو وسیله‌ای هستی كه این مرغ را سیراب كنی و نمی‌توانی. آن كس كه من و تو و این مرغ را سیر می‌كند و اسباب كار را فراهم می‌كند خداست. تو چگونه زن و ده فرزندت را رها كرده‌ای و از روزی خوردن آنها ترسیده‌ای؟ در حال از سوی خداوند ندا رسید كه:

رازقم من تو در میان سببی         پس چرا با فغان و با شغبی؟

رَو سوی خانه باز شو بشتاب       كار اطفال خویش را دریاب

 من كه روزی دهم توانایم           راه ارزاق بر تو بگشایم

 جان بدادم همی دهم روزی        در غم نان چرا تو دل سوزی؟

 مرد عیالوار به خانه و زندگی خود برگشت و با یاری خداوند، زندگانی ده كودك و زن خود را سروسامان داد.

(حدیقه‌الحقیقه – سنایی غزنوی)

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

یک پاسخ

  1. این داستان مربوط به روزگار کهن بوده است نه حال و روز امروز ما! درود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1402-12-29