حتما شما هم اخبار هواشناسی گوش میدهید و همچون من بارها و بارها با نام كهلیلویه و بویراحمد و نام تنب بزرگ و تنب كوچك برخورد كردهاید، شاید كه كنجكاوی شما را هم برانگیخته باشند كه چه جور جاهایی هستند؟ من اما ازآنجا كه زاده كویرم و طعم تابش شدید آفتاب را چشیدهام هرگز دلم نخواسته آن گرمای سوزان را یك بار دیگر تجربه كنم از این جهت هیچگاه به تنب بزرگ و كوچك فكر نكردهام. واما درباره كهكیلویه و بویراحمد اینگونه میپنداشتم كه جزو مناطق خوش آب و هوا و كوهستانیاند لذا همیشه آرزومند سفر به آن نواحی بودم. حتا در هنگام شنیدن اخبار، درختان پر شاخ و برگ آنجا را میدیدم كه در كنار رودهای خروشان به پا ایستادهاند و باد شاخههای درهم تنیده آنها را به بازی گرفته و حتا خودم را میدیدم كه با احتیاط پا بر صخرههای لیز كنار رودخانه میگذارم و مواظبم كه نیافتم. گاهی در میان این مناظر چشمانم را به دیدن دختران خوش بر و روی بویراحمدی میدوختم و شعر معروف دختر بویراحمدی را هم زیر لب زمزمه میكردم.
در طول سالهای گذشته هر بار كه به یكی از تورهای داخلی زنگ میزدم و با اشتیاق تمام خواهان سفر به این نواحی میشدم، مرا همیشه حواله میدادند به ماه امرداد، ماه امرداد هم كه میرسید در جواب میگفتند نمیتوانیم برای آنجا تور بگذاریم چون سازمان ایرانگردی و جهانگردی در آنجا هتل ندارد و من آمادگیام را برای چادر زدن در زیر آسمان (هتل پرستاره) اعلام مینمودم اما فایده نداشت. هر سال همین برنامه بود تا اینكه یك روز خانمی كه راهنمای تور بود و قبلاً او را نمیشناختم، گویا مسوولیت تور جدیدالتاسیس را به تازگی برعهده گرفته بود تلفنی به من مژده داد و گفت ما یك تور كهكیلویه و بویراحمد داریم و نام این تور را گذاشتهام زندگی با عشایر، دو سه روزی داخل سیاهچادرها در كنار عشایر زندگی میكنیم. صبح كه شد مردان تور در كنار مردان عشایر گلههای گوسفند را به چرا میبرند و خانمهای تور میتوانند به كمك زنان عشایر شیر بدوشند و باهم پخت وپز كنند. در جواب گفتم چه هیجانانگیز اما من در سفر دوست ندارم آشپزی كنم، تازه روی زمین نشستن هم برام سخت است نه به خاطر ادا و اصول و فرنگیبازی بلكه به علت تصادفات پیدرپیای كه داشتن و استخوانم تازه جوش خورده.
خانم تورلیدر با صدای اطمینانبخش گفت اصلاً ناراحت نباشید من دوسه تا صندلی راحتی دارم كه با خودم میآورم بعد اضافه كرد و گفت ما یك شب در سیاه چادر میخوابیم اگر مسافرها سرما خوردند دو شب باقیمانده را میرویم هتل. خندیدم و گفتم پس بعد از اینكه مسافرها سرما خوردند میبرینشون هتل تازه من تجربه بودن با عشایر لرستان را دارم حاضر نیستم یك بار دیگر اون تجربه غیربهداشتی رو تجربه كنم. من شب در چادر نمیخوابم. خانم با حاضرجوابی گفت: هیچ اشكالی نداره من شما را میبرم به كارگاه شوهرم او همان نزدیكیها كار میكند كه شاید یكی دوتا از بقیه خانمهای تور هم خواستند با شما بیایند اما توی كارگاه برای بیشتر از دوسه نفر جا نیست. پرسیدم غذا چی؟ گفت: صبحانه، ناهار و شام با توره، ظهر و شب غذای گرم داریم. راستی چون صبح خیلی زود حركت میكنیم من با ماشین خودم میام دنبال شما. گفتم متشكرم من خودم میام. در شگفت بودم چرا كسی كه هنوز مرا ندیده آنقدر در حقم مهربان است. آن خانم در پایان چند بار تاكید كرد و گفت حتما لباس گرم با خود بیاورید. كیسه خواب، پتو و كفش عاجدار فراموش نشود. از خوشحالی روی پا بند نبودم آخر در آستانه آرزوهایم قرار داشتم.
رفتم یك كیسه خواب خریدم، به منزل كه رسیدم چندبار آن را باز و بسته كردم، رفتم داخلش خوابیدم و زیپش را كشیدم، چقدر لذت بخش بود. حالت بچهای را داشتم كه برایش اسباببازی تازهای خریده باشند.
بالاخره روز موعود رسید…
دقایقی از ساعت 6 صبح گذشته بود كه سوار اتوبوس شدم اتوبوسی كه چندان مجهز نبود. صبحانه را در یكی از رستورانهای بین راه صرف كردیم به اتوبوس كه برگشتیم خانم تور لیدر به تركی برایمان آواز خواند صدای خوبی داشت او با تمام مسافران خیلی گرم و صمیمی صحبت میكرد گفت وقتی كه ما برسیم عروسی است با شادمانی تمام پرسیدم ما هم میتوانیم توی عروسی شركت كنیم گفت: حتما چون من و آقای …. (یكی از مسوولان تور كه مبدا معلوم شد مسوول تداركات است) قبلا آمدیم توی منطقه و ترتیب كارها را دادیم قرار است برایمان گوسفند هم بكشند. پرسیدم میشه به چادر خان هم سر بزنیم و زندگی خان را از نزدیك ببینیم؟ گفت: چرا نمیشه! دیگر از دیدن این همه چیزهای تازه از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. به یاد دوربینم افتادم میخواستم مطمئن بشوم ببینم چند تا فیلم دارم دیدم تا دلم میخواد میتونم عكس بگیرم.
تهران را با فاصلهی زیادی پشت سر گذاشته بودیم كه وارد خاك فارس شدیم. در بیرون همه جا آفتاب تابیده بود و در داخل اتوبوس گرما بیداد میكرد اما میگفته كولر اتوبوس كار میكنه هی خودم را باد زدم چند تا از دگمههای مانتوام را باز كردم فایده نداشت گرما دم به دم بیشتر میشد با لحن اعتراض آلودی به خانم تور لیدر گفتم چرا این همه راجع به لباس گرم تاكید كردید؟! گفت: خب حالا چیزی نشده لباستان را كم كنید! نگاه معنیداری به سر تا پایش انداختم یعنی كه آدم حسابی مگه میشه توی اتوبوس اونم جلو 39 جفت چشم این كار را كرد. چارهای نبود باید فشار گرما را تحمل میكردم پرسیدم كی میرسیم؟ گفت: اول میرسیم به بروجن از بروجن به بعد سوار مینیبوس میشیم چون اتوبوس اون راهها را نمیتونه بره همهاش خاكیه و پر دستانداز. نگاهی به ساعتم انداختم ساعت از 2 گذشته بود پرسیدم پس كی ناهار میخوریم؟ گفت توی سیاه چادر عشایر برایمان ناهار پخته و حاضر كردن. وقتی فاصله بین بروجن و سیاه چادر را محاسبه كردم میشه یك چیزی حدود 4 – 5/3 بعدازظهر. معدهام مالش میرفت از شدت گرما – خستگی و گرسنگی كلافه شده بودم. باید كاری میكردم. اما چه كاری از من ساخته بود؟! به بروجن كه رسیدیم وسایلمان را ریخته توی یك وانت بار كه دارای یك پرچم سه رنگ در حال احتزاز بود. از مرد جوانی كه لباس عشایر را بر تن داشت پرسیدم چرا پرچم؟! گفت برای اینكه عروسیه. با خودم گفتم عیبی نداره اگر دارم گرما میخورم در عوض میتونم عروسی سنتی قشقایی را از نزدیك تماشا كنم. همچین فرصتهایی كمتر دست میده. راننده مینیبوس لكنته را در جاده خاكی به پیش میراند و در پیرامونمان تا چشم كار میكرد همه جا بیابان بود بیابانی بی سر و ته، تفته و بی آب و علف. راننده در حاشیه جاده خاكی هر جا یك حفره ای دید كه خاكبرداری شده بود با آب و تاب توضیح میداد می گفت اینجا گنج بوده، اما گیر كی افتاده نمیدانست و حالا سیاهچادرها یكی پس از دیگری دیده میشوند و عده ای زیر آفتاب با آهنگ ساز و دهل میرقصیدند زن و مرد با لباس محلی. ما از دور محو تماشا شده بودیم. به سیاه چادر خودمان (میزبان) كه رسیدیم به افتخار ورودمان چند تیر هوایی شلیك كردند. چادر ما دراز بود و طویل، آماده برای پذیرایی از 40 نفر. پیدا بود كه چادر را به خاطر ما بپا داشتهاند. زمین پیرامون چادر تا دور دستها همهاش بیابان بود زمین اطراف چادر هم پوشیده از بوتههایی با شاخكهای خشك بود. شاید كه چراگاه زمستانی شان بود. هرچه بود راه رفتن را دشوار میكرد. ضلع عقبی چادر حكم دیوار را داشت و ضلع روبرو به بیابان خدا باز میشد. كف چادر هم سطح زمین بیابان بود كه البته آن را فرش كرده بودند. در و دیوار پر بود از تزئینات محلی. در آن ساعت از روز آفتاب بیرحمانه میتابید و من مرتب از گرما شكایت داشتم خانم تورلیدر اشاره به زنان عشایری كه گرد ما جمع شده بودند پیشنهاد كرد و گفت شما كه آنقدر گرمتونه لباس یكی از این زنان عشایر را بپوشید گشاد و خنك و یكی از زنان عشایر مرا به چادر خودش دعوت كرد بیرون كه آمدم حالا سه تا دامن بلند و پرچین با رنگهای شاد رویهم پوشیدهام. پارچههای دامن از نایلن یكدستاند دیدم از خنك شدن كه خبری نیست تازه موقع راه رفتن لبه بلند دامن زیر پایم گیر میكرد یا میچسبید به شاخك بوته من با زحمت دارم خودم را میرسانم به همسفران، زیر تیغ آفتاب و با شكم گرسنه پاك از كوره در رفته بودم. از خودم میپرسم آخه یعنی چه!! نیمهی دوم شهریور و این آفتاب داغ!! پس اگر ماه امرداد میآمدم چی؟ و به خودم گفتم خنگ كبیر آمدی كهكیلویه و بویراحمد كه هوای خنك بخوری حالا بخور. در كنار سفرهی بلند و باریكی 40 نفر آدم گرسنه نشستهایم….
بشقاب هر كسی را دستش میدهند كه توی بشقاب پلو است با چند حبهی گوشت سرخ شده شور و خوشمزه با یك لیوان دوغ آبكی كه اصلاً مزه دوغ محلی را نمیدهد. پشت به آفتاب و رو به سفره نشستهام خدا را شكر میكنم كه چادر سقف دارد و آفتاب مستقیم نمیتابد. پس از ناهار از خانم تورلیدر خواهش كردم گفتم میشه یكی از اون صندلیهای راحتیای كه گفته بودید به من بدهید خانم تنها چهارپایه برزنتی موجود را به دستم داد. روی چهارپایه زیر تابش آفتاب نشسته بودم رو كردم به خانم تورلیدر گفتم آفتاب آدم را كباب میكند. حتا یك درخت هم در این حوالی نیست. یكی از زنهای عشایر كه نزدیك ما ایستاده بود و حرف مرا شنید انگار یه جورایی بهش برخورد، گفت چرا خانم درخت هم داریم بیا تا نشانت بدم من پا شدم و او به دور دست اشاره كرد و من چند تا درخت دیدم. در آن بعدازظهر گرم و طولانی نه در آسمان لكهی ابری دیده میشد و نه در روی زمین عمارتی كه آدم لحظهای در سایهاش بیاساید. زیر چادر هم كه در مقابل 39 جفت چشم كه نمیشد دراز كشید ناچار راه افتادم بسوی همان چند تا درخت. نرسیده به درختها مزرعهی سبزی دیدم با جویبارهای باریك با آبی نقرهگون كه به این سو و آن سوی مزرعه میدویدند درست عین عروق خونی در بدن با همان نقش حیاتبخششان. همانجا چسبیده به مزرعه روی كلوخهای آفتاب خورده دراز كشیدم و خدا را شكر كردم از اینكه بالاخره جایی را یافتم كه بتوانم در آنجا ستون فقراتم را پس از 11 ساعت راحت و بی دردسر صاف كنم. نمیتوانستم به پهلو بچرخم چون زیرم ناصاف بود طاقباز خوابیده بودم و چشم دوخته بودم به آسمان صاف و درخشان بالای سرم و عطر مزرعهی سبز و رایحهی كلوخهای آفتاب خورده رابا لذت فرو میدادم و در ذهنم آرزوی تازهای كه در من سر بر آورده بود مرور میكردم كلماتش را توی سرم میشنیدم اما كسی با من نبود تا برایش بازگو میكردم. چیز غریبی است، هواپیما، فرودگاه آن هم در آن بیابان برهوت تازه كارت شناسایی كه ندارم!! زمانی به چادرمان برگشتم كه دیگر اثری از روشنایی روز نبود.
گلهگزاریهایم را با آقایی كه در سفر قبلی تورلیدرمان بود مطرح كردم گفت من در این سفر هیچ مسوولیتی ندارم. مسوول آن خانم است و آقای ….. (آقای …. كه مسوول خرج و مخارج پذیرایی بود به همراه همسرش آمده بود) این زوج میانسال متفرعن انگار خرجشان را از بقیه جدا كرده بودند. در طول سفر نه زیاد با كسی حرف زدند نه با كسی دوست شدند و این در حالی بود كه — مسافران تور جوان دانشجو بودند و بقیه خانواده. به تماشای چندتایی پرداختم كه در مقابل چادر برایمان رقصهای محلی اجرا می كردند و صدای ساز و دهل از یكی از چادرهای همان نزدیكی میآمد. میگفتند شب سوم یا چهارم عروسی است و عروسی هفت شبانهروز طول میكشد.
شام عبارت بود از پنیر و گوجهفرنگی و خیار با نان ساج. نان ساج مثل كاغذ نازك بود، خشك و بیمزه انگار آدم كاغذ میخورد با این تفاوت كه نان ساج خرد و ریز میشد و میریخت. میگفتند زنان عشایر صبح به صبح نان خانوادهشان را میپزند. زبانشان تركی بود و دینشان اسلام، فقط جوانترها میتوانستند فارسی حرف بزنند. وقتی در شهر زنان عشایر را میدیدم روی همان لباس محلیشان چادر سر میكردند. بر بالای هر سیاهچادر یك پرچم ایران رنگ و رو رفته برافراشته بود.
برگردیم به سر سفرهی شام. موقع شام خوردن دو دختر جوان پهلوی من نشسته بودند آن دو پس از یك غیبت چند دقیقهای كه به دستشویی رفته بودند (توالت صحرایی) وقتی برگشتند از من پرسیدند شما صدای جیغ ما را شنیدید؟ با تعجب تكرار كردم جیغ! هر دو با هم گفتند آره جیغ گفتم نه. نشنیدم در واقع هیچكدام از ما نشنیدیم و این حرف دهن به دهن گشت كه انی دو دختر مورد هجوم دو جوان محلی قرار گرفتند. در بیرون چادر تاریكی محض حكمفرما بود و روشنایی داخل چادر برای 40 نفر همان نوری بود كه از یك چراغ توری میتابید كه آنرا گذاشته بودند وسط. گوشه و كنار چادر تاریك بود و اگر كسی به وسائلش احتیاج داشت باید كورمال كورمال به دنبالش بگردد. پس از شام همان آقایی كه گفته بود من در این سفر هیچ مسئولیتی ندارم چراغ قوه به دست جلو افتاد و ما به دنبالش گویا اخترشناس بود و میخواست ستارگان آسمان را به ما نشان دهد. آسمان پر از ستاره بود ستارههای روشن و براق كه انگار آسمان را چراغان كرده بودند. صد متری از چادر فاصله گرفته بودیم چشممان به آسمان زیبا و دلانگیز بود و گوشمان به آقای اخترشناس كه ناگهان چند موتورسوار محلی هی آمدند و هی رفتند، هی گاز دادند سر و صدای ناهنجار به پا كردند شروع كردند گرد ما به چرخیدن و ما قبل از اینكه بطور كامل محاصره شویم با ترس و لرز به چادرمان برگشتیم.
3 پاسخ
بروجن از شهرستانهای استان چهار محال بختیاری
چرا داستان نیمه تمام ماند بقیه سفر شما چه شد لطفا داستان سفرتان را تا آخربنوسید من سراپا گوش و نگران هستم خواهش میکنم ادامه سفر را بنویسید مایل هستم بدانم آیا میشود به این سفرها رفت آیا قابل عتماد هستند یا نه یا سالم برگشتید
درود.نود درصد ساکنین استان ک و ب از هم میهنان لر هستند و شهرهای مهم ان یاسوج گچساران دهدشت دنا و شهرستان بهمیی می باشد.ولی بروجن واسه استان چهارمحال و بختیاریه و نزدیک اصفهانه..با سپاس از امرداد